همانطور...






















تمام نا تمام من با تو تمام می شود


همانطوري که مادر حدس زد شد

پدر آمد به شهر و نابلد شد

به شهر آمد، بساط واکس واکرد

نشست آنجا که معبر بود، سد شد

پدر را شهرداري آمد و بُرد

بساطش ماند بي صاحب، لگد شد

پدر از معضلات اجتماعي است

که تبديل ِ به شعري مستند شد

و بعد آمد کوپن بفروشد اما

شبي آمد به خانه، گفت:«بد شد

دوباره ريختند و جمع کردند

خطر از بيخ گوشم باز رد شد»

پدر جان کَند و هي از خستگي مُرد

نفس در سينه اش حبس ابد شد

به مادر گفت:«من که رفتم اما

همانطوري که گفتي مي شود، شد»

به ياد روي ماهش بودم امشب

نشستم، گريه کردم، جزر و مد شد

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:1 توسط Nasim Azadi|



قالب جديد وبلاگ پيچك دات نت