تمام نا تمام من با تو تمام می شود
و ناگهان چه زود دیر می شود ...... روزی هنگام سحرگاهان رب النوع سپیده دم از نزدیکی گل سرخ شکفته می گذشت.سه قطره آب بر روی برگ گل مشاهده نمود،که او را صدا میزدند _چه می گویید ای قطره ی درخشان ؟ _میخواهم در میان ما قضاوت کنی. _مطلب چیست؟ _ما سه قطره ایم که هر یک از جایی آمده ایم می خواهیم بدانیم کدام بهتریم. _اول تو خود را معرفی کن. یکی از قطرات جنبشی کرد و گفت: _من از ابر فرود آمده ام.من دختر دریا و نماینده ی اقیانوس مواجم دومی گفت: _من ژاله و پیشرو بامدادم آرایشگر صبح و زینت بخش ریاحین و شکوفه می نامند. _دخترک تو کیستی؟؟؟؟ _من چیزی نیستم من از چشم دختری افتاده ام.نخستین بار تبسمی بودم مدتی دوستی نام داشتم اکنون اشک نامیده می شوم. دو قطره ی اولی از شنیدن این سخنان خندیدن اما رب النوع قطره ی سومی را بدست گرفت و گفت: _هان!به خود باز آیید و خود ستانی ننمایید این از شما پاکیزه تر و گرانبها تر است _اولی گفت:مندختر دریا هستم _دومی گفت:من دختر آسمانم رب النوع گفت:چنین است ام این بخار لطیفی است که از قلب برخاسته و از مجرای دیده فرود آمده این را بگفت و قطره ی اشک را مکید و از نظر غایب گشت.
نظرات شما عزیزان:
khob bod
قالب جديد وبلاگ پيچك دات نت |